Bourse24 Ads 245
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 236
تبلیغ بورس24

اولین گام برای ثروت/پول را بشناسید

می‌گویند که زندگی بهترین آموزگار است. در بسیاری موارد، زندگی سخن نمی‌گوید. شما را به این سو و آن سو می‌فشارد. با هر فشاری می‌گوید بیدار شو، چیزی هست که باید بیاموزی. این چیزی است که در بخش منتخب ششم کتاب بابای دارا و بابای نادار به آن پرداخته شده است...

برای گفتن اعتراض به پدر مایک از کار سختی که برایش کرده بودم به دیدارش رفتم.حاضر و آماده روبه‌رو شدن با او بودم. حتی بابای واقعیم هم از او خشمگین بود. پدر راستینم، آن که «بابای نادار» می‌نامم، عقیده داشت که «بابای دارا» از قانون حمایت کودکان سرپیچی کرده است و باید تحت پیگرد قرار گیرد.

بابای درس‌خوانده نادارم می‌گفت که باید حق خود را بستانم. دست‌کم ساعتی 25 سنت. اگر به من اضافه دستمزد ندهد، باید بی درنگ کارش را ترک کنم.

بابای نادارم با لحنی غیرمحترمانه گفت: «به این کار لعنتی نیاز نداری.»

ساعت 8 صبح شنبه، دوباره از همان در تق و لق خانه مایک پا به درون نهادم. همین که وارد شدم، بابای مایک گفت: «یک صندلی انتخاب کن و در نوبت بنشین.» برگشت و در دفتر کار کوچکش در کنار اتاق خواب ناپدید شد.

به پیرامون اتاق نگریستم و از مایک خبری نبود. با حالی بد، با دقت جایی برگزیده و در کنار همان دو خانمی که چهار هفته پیش دیدار کرده بودم، نشستم. لبخند زده و در نیمکت تکانی خوردند تا جایی برای من هم باز شود.

چهل و پنج دقیقه گذشت و من همچنان در تب و تاب بودم. آن دو بانو نیم ساعت پیش با او دیدار نموده و اینجا را ترک کرده بودند. یک مرد سالمند هم به مدت بیست دقیقه با او گفت‌وگو کرده و رفت.

خانه خالی بود و من در آن روز آفتابی و زیبای هاوایی، در یک اتاق نشیمن تاریک و بوی نا گرفته نشسته، منتظر گفت‌وگو با مردی بودم که سر بچه‌ها کلاه می‌گذارد. می‌توانستم صدای خش‌خش حرکت در اتاق و تلفن کردن‌های او را بشنوم. مرا به فراموشی سپرده بود. آماده بیرون رفتن بودم ولی به دلیلی ماندم.

دست آخر، پانزده دقیقه بعد و درست سر ساعت 9 بابای دارا از دفتر کارش بیرون آمد، هیچ سخنی نگفت تنها مرا با اشاره دست به دفتر تیره رنگ خود خواند.

بابای دارا در حالی که در صندلی اداری خود فرو می‌رفت، گفت: «شنیده‌ام خواهان اضافه دستمزد هستی و‌گرنه کارت را ترک خواهی کرد.»

با حالتی بغض گرفته نیمه گریان گفتم: «شما شرط معامله را رعایت نکردید.» برای یک کودک 9 ساله به راستی روبه‌رو شدن با مردان بزرگ دشوار است.

«گفته بودی اگر برایت کار کنم به من درس خواهی داد. خوب، من برایت کار کردم، سخت هم کار کردم. به خاطر کار کردن برای شما از بازی دلخواهم نیز گذشتم. ولی شما به عهدتان وفا نکردید. هیچ به من یاد ندادید. به نظرم شما هم مانند دیگر همشهریان حقه‌باز هستید. آزمند هستید و همه پول‌ها را برای خودتان می‌خواهید. به کارکنان توجه ندارید. مرا در انتظار گذاشتی و هیچ احترام نکردی. من یک پسربچه هستم و شایسته رفتار بهتری می‌باشم.»

شق و راست در صندلی گردانش نشست؛ دستی به چانه برد و به گونه‌ای در من خیره شد. مانند این بود که مرا آزمایش و بررسی می‌کند.

«بد نیست! در کمتر از یک ماه صدایت به بلندی دیگر کارکنان گله‌مندم رسیده است.»

از موضوع سردرنیاورده بودم. گفتم: «چی؟ شما قول خود را شکسته‌اید. به من چیزی یاد ندادید. حالا می‌خواهید مرا تنبیه هم بکنید؟ این بیرحمانه است به راستی بیرحمانه.»

بابای دارایم با آرامی گفت: «ولی من دارم به تو درس می‌دهم.»

با خشم گفتم: «به من چه یاد داده‌اید؟ هیچ! حتی پس از پذیرش کار با دستمزد چندرغاز با من روبه‌رو نشده و کلامی سخن نگفته‌اید. ساعتی ده سنت، هی! باید درباره کار شما به دولت گزارش بدهم. ما قانون حمایت از کار کودکان داریم. می‌دانی که پدرم کارمند دولت است.»

بابای دارا گفت: «اوه! اکنون صدایت درست مانند بیشتر کسانی شده که برای من کار می‌کنند. کسانی که یا اخراج کرده‌ام یا خودشان مرا ترک کرده‌اند.»

با دلیری دور از انتظار برای یک پسربچه پرسیدم: «چه داری بگویی؟ به من دروغ گفتید. من برایت کار کردم ولی شما قول خود را نگه نداشتید. به من هیچ یاد ندادید.»

بابای دارا با آرامی پرسید: «چگونه می‌دانی که هیچ یادت نداده‌ام؟»

با لب‌های آویزان گفتم: «خوب، هرگز با من سخنی نگفتید. من برایت کار کردم و شما هیچ یادم ندادید.»

بابای دارا پرسید: «آیا درس دادن تنها از راه گفت‌وگو و سخنرانی کردن است؟»

پاسخ دادم: «خوب، آره»

لبخندزنان گفت: «این روشی است که در مدرسه‌ها یاد می‌دهند. زندگی این گونه درس نمی‌دهد. می‌گویند که زندگی بهترین آموزگار است. در بسیاری موارد، زندگی سخن نمی‌گوید. شما را به این سو و آن سو می‌فشارد. با هر فشاری می‌گوید بیدار شو، چیزی هست که باید بیاموزی.»

در سکوت با خودم گفتم: «این مرد از چه سخن می‌گوید؟ آیا سر دواندن به معنای سخن گفتن زندگی با انسان است؟ نه، دیگر باید کارم را ترک کنم.» با کسی گفت‌وگو می‌کردم که دیگران را در بند می‌خواست.

«اگر از زندگی درس بیاموزی، کارت سکه خواهد شد. اگر چنین نکنی، زندگی همچنان با شما سر ناسازگاری خواهد داشت. انسان‌ها به دو راه می‌روند. برخی فشار زندگی را می‌پذیرند. گروهی دیگر خشمناک می‌شوند و فشار را برمی‌گردانند؛ ولی به رئیس خود، شغل، یا همسر خود نمی‌دانند که فشار از سوی زندگی است.»

نمی‌فهمیدم از چه سخن می‌گوید.

«زندگی با همه ما خشن رفتار می‌کند. برخی تسلیم می‌شوند، برخی به مبارزه می‌پردازند. شمار اندکی درس برمی‌گیرند و کار خود را پیش می‌برند. آنان به پیشواز فشارهای زندگی می‌روند. از دید این دسته، فشار زندگی درس‌آموز است. یاد می‌گیرند و پیش می‌روند. بسیاری شکست خورده و از میدان بدر می‌روند. گروهی نیز همچون تو می‌جنگند.»

بابای دارا از جا برخاست و پنجره زهوار در رفته را که نیاز به تعمیر داشت، بست. «چنانچه این درس را بیاموزی به جوانی هوشمند، دارا و خوشبخت بدل خواهی شد وگرنه، زندگی را در سرزنش کار دستمزد کم، یا رئیس خود خواهی گذراند. سراسر زندگی را در انتظار معجزه‌ای که همه مشکلات تو را حل کند تلف خواهی کرد.»

بابای دارا نگاهش را به من انداخت تا ببیند که همچنان گوش می‌دهم. چشمانش به چشمانم برخورد. به هم خیره شدیم، جویباری از ارتباطات میان چشمانمان جاری شد. دست آخر دریافتم که پیام نهایی را گرفته‌ام. درست می‌گفت. من او را سرزنش کرده بودم. همچنین خواسته بودم که به من چیز یاد دهد. این یک مبارزه است.

بابای دارا ادامه داد: «اگر از آن دسته آدم‌های بی‌زهره باشی، هر بار که زندگی روی خشن خود را نشان دهد، تسلیم می‌شوی. چنین آدم‌هایی همواره حاشیه امن را برمی‌گزینند، آهسته می‌آیند و آهسته می‌روند. پس‌‌انداز می‌کنند برای روز مبادایی که هرگز نخواهد آمد. دست آخر هم پیرمردی نچسب و خسته‌کننده می‌شوند تا بمیرند. این گونه انسان‌ها دوستان زیادی دارند و کمتر کسی از دست آنان گله‌مند است. ولی به راستی اجازه داده‌اند تا زندگی آنان را به حاشیه براند. در درون خود از خطرپذیری می‌ترسند. به راستی میل بردن دارند ولی ترس از باخت برایشان پرتوان‌تر از نشاط پیروزی است. در درون خود و تنها خودشان می‌دانند که به شایستگی نکوشیده‌اند. بازی امن را برگزیده‌اند.»

دوباره چشمانمان به هم برخورد نمود. ده ثانیه‌ای به همدیگر نگاه کردیم. نگاه از هم برنداشتیم تا این که پیام دریافت شد.

پرسیدم: «شما هم دانسته با من خشن رفتار کردید؟»

بابای دارا گفت: «برخی چنین گمان می‌کنند، ولی من تنها خواستم اندکی مزه زندگی را به تو بچشانم.»

در حالی که همچنان خشمگین ولی کنجکاو و حتی آماده یاد گرفتن بودم، پرسیدم: «کدام مزه زندگی؟»

«شما پسرها نخستین کسانی هستید که از من خواسته‌اند تا در زمینه پول ساختن درسشان بدهم. بیش از 150 نفر برایم کار می‌کنند، ولی حتی یک نفرشان از من نپرسیده‌اند که از پول چه می‌دانم. از من شغل و چک پرداختی را می‌طلبند ولی هرگز نخواسته‌اند که درباره پول چیزی بیاموزند. از این رو است که بهترین سال‌های زندگی خود را در کسب پول صرف می‌کنند، بدون آن که به درستی پول را بشناسند.»

نشسته بودم و با دقت گوش می‌دادم.

«از این رو، هنگامی که مایک به من گفت شما می‌خواهید چگونگی پول درآوردن را بیاموزید، در ذهنم دوره‌ای آموزشی با شرایط نزدیک به زندگی واقعی برایتان طراحی نمودم. می‌توانستم آنقدر پرچانگی کنم که از نفس بیفتم. ولی بدان گونه شما توجه نکرده و چیزی نمی‌آموختید. خواستم زندگی اندکی خشونت خود را به شما نشان دهد تا آماده یادگیری شوید. بدین دلیل بود که مزدتان را ساعتی 10 سنت پرداختم.»

منبع خبر: گروه تحلیلی_خبری بورس 24

این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید :

نظرات :

شما می توانید اولین نفری باشید که برای این مطلب نظر می دهید.

شما هم نظر دهید

برای ارائه نظر خود وارد حساب کاربری خود شوید


Bourse24 Ads 242


پاسخ به سوالات بورسی شما
Bourse24 Ads 250
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 246
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 143
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 247
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 208
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 25
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 27
تبلیغ بورس24
Bourse24 Ads 32
تبلیغ بورس24